شنبه 92 آبان 4 , ساعت 2:18 عصر
امروز برای کاری که گیر توش افتاده بود کارم از اداره به سطح محل کشیده شد
اون مغازه ای که کار داشتم در حال انجام کارم بود.و من مات و مبهوت آن خدایی
آن خدایی که چنین موجودات بی عیب ونقصی راخلق کرده.دردل باخدایم نجوا کردم
و گفتم که عجب هنر مندی هستی . و او را ستایش کردم.به پایش افتادم که هنرت
هنرت را بگذار عقد کنم. به مهر خویش .و اندازه آن مهم نبود .طول زمانی مهم بود.
آری با او ببودن مهم بود.حال می فهمیدم که چرابرخی هزاران دیوانگی میکنند.تازه داشت
تازه داشت دوزاریم می افتاد که صدایی مردانه گفت: آقا کارت آماده است.
دستم را میحک به سرم و بعد گوشم کشیدم.اعصابم بد جور خرد بود.جوانک گفت:
گفت : آقا ناراحت نباش مشکلات حل میشن. اما نمی دانست مشکل من حل نمیشود.
نوشته شده توسط سینا | نظرات دیگران [ نظر]