شنبه 92 آبان 4 , ساعت 10:55 صبح
چاقو را بر می دارم
به سمت ابرهای باردار حمله می کنم
ریمل های پخش شده باران را می فهمد...
به سمت ابرهای باردار حمله می کنم
ریمل های پخش شده باران را می فهمد...
نوشته شده توسط سینا | نظرات دیگران [ نظر]
شنبه 92 آبان 4 , ساعت 10:37 صبح
روز عصر که از مدرسه تعطیل شدیم، دیدم روی دیوار روبهرویی مدرسه ما، یک
جمله تازه نوشتند. رنگها هنوز خشک نشده بود. وقتی اون جمله رو خوندم،
متحول شدم!
من یک دختر چادریام که
خیلی به چادرم افتخار میکنم و خیلی خیلی دوستش دارم. عاشقشم، وقتی خودم رو
توی آینه یا هر جایی که تصویرم میافته با چادر میبینم، یک حس آرامشی بهم
دست میده که اصلاً قابل توصیف نیست.
اما ماجرای چادری شدنم، اینطوری بود:
نوشته شده توسط سینا | نظرات دیگران [ نظر]
شنبه 92 آبان 4 , ساعت 10:19 صبح
سلام عزیزان"
تا حالا توی زندگیتون معجزه اتفاق افتاده؟ اون معجزه چی بوده؟
تا حالا شده توی خواب یا بیداری چیزی بهتون الهام بشه؟ چی بهتون الهام شده؟
نوشته شده توسط سینا | نظرات دیگران [ نظر]
شنبه 92 آبان 4 , ساعت 10:4 صبح
میلاد تو طلوع نور
در قلبی مه گرفته بود نفسی گرم در فضای سرد و غریب
گلی شکفته در بهار
تولد یک شعر دلنشین شعری در واژه های نگاهت و در قافیه های کلامت
تولدت مبارک
نوشته شده توسط سینا | نظرات دیگران [ نظر]